محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

نهال کوچولو به دنیا اومد

دوستم ثمره یه پسری داشت بنام دانیال که الان دیگه آقا شده و میره مدرسه. دیشب باخبر شدم که دخمل کوچولویی بدنیا آورده بنام نهال..ایشاله سلامت باشن و ما هم در اولین فرصت میریم دیدنشون..   ...
31 خرداد 1391

30/ خرداد/91

یه روز عادی، اومدیم مهد و قرار شد شهریه مهد اضافه بشه و کمک هزینه کم شده رو هم نریختن. تازه اضافه پرداختی ماه پیش رو هم جلینگی کم کردن. آخه از خدا بی خبرها کمک هزینه رو کم کردین چرا نمیدین. این تازه یه گوشه شه.. برای بقیه مسائل هم همینجور کسورات on time و پرداختیها تا تصمیم گیری نهایی کنسل. خدا باعث و بانیشو بکشه ایشاله.. به ما چه بیمه ایران اختلاس کرده. نتیجه اش اینه که ازین ماه بجای ده هزارتومن بیست تومن کم میکنن تازه موقع ماههای پیش رو هم یادشون اومده بگیرن. تازه سه ماه پیش 150 هزارتومن آزمکایش دادیم هنوز پسش ندادن.. از طرح میزان 950 هزار خرید کردم. دارن قد 1میلیون و نیم یعنی قسط کاملش از حقوقم کم میکنن. کوفت میمونه ته اش... ...
31 خرداد 1391

29/ خرداد/91

سلام امروز روز مبعثه و تعطیل. ما هم تصمیم گرفتیم خونه بمونیم و استراحت. اما این استراحتها فقط واسه بابهاس و ما مامانها تو خونه از صبح عمودی بدو اینور و اونور. تا افقی بشیم روز تموم شده. درومد از حموم گل: من هم که کار تحویل گرفته بودم باید امروز تمومش میکردم تا فردا تحویل بدم. آخه به پولش نیاز دارم..کمی با بابایی بازی کردی و حموم و من هم به کارام رسیدم. دیگه 8 و نیم عصر بود که داشتم فکر میکردم که چطور روزمون تموم شد و من طاقت آوردم تو خونه بمونم که.. که یهو تلفن زنگید و خاله سارا بود که پویا رو آورده بود 7 حوض بگردونه..گفت شما هم بیایید پایین و من از خدا خواسته شلیکی دوییدم. پشت سرمون هم بابا علی اومد و شما ...
30 خرداد 1391

28/ خرداد/91

صبح صدای موبالمو خفه کردم و دوباره خوابیدم و بابایی تصادفا 40 دقیقه بعد بیدارم کرد. وای خیلی دیر شده بود. بخصوص اینکه امروز یکشنبه بود و فرد. دوووووووودمها. مثل جت و خدا رو شکر بموقع رسیدیم. گویا همه کنار میرفتن تا ما رد بشیم. مرسی خدا جون. از صبح هم مشغول استیکرهای کیتی شدی که دیروز خریدم و تو راه میگفتی حتی به هستی هم نمیدی. خدا بخیر کنه امروز..  امروز دفاع از پایان نامه دکتری یه دوستمه و باید ساعت ده اونجا باشم. فاطمه در واقع دانشجوی اینجاست و از روزی که اومدم خیلی دوست و کمک خوبی برام بود.. همسن خودمه و اولین دانشجو و دختریه که تو رشته فیتو شیمی فارغ التحصیل میشه. خیلی پرکاره . بابا علی اونقدر دوسش داره که دو...
30 خرداد 1391

به درخواست مادر ریحان عسلی

 من عید سال 90 این لباسو واسه محیا خریدم. سه تیکه اش 13 تومن بود فقط . از نمایندگی سروش که جنس لباساش عالیه. اکثر لباسهای الان محیا رو هم اگه خالش ندوخته باشه از اونجا خریدم. نمایندگیش تو 7 حوضه و آقاهه میگه یکی دیگش تو مشهده.. از سارفون تکش هم استفاده کردم. تو تابستون الان هم که داره ساقشو میپوشه. تازه اونموقع فاقش کوچیک بود. داد کارگاه فاق بلندشو برام دوختن و کوچیکشو هم مجانی داد به خودم. مرگ نداشت جنساش. میبینی هنوز داره میپوشه.. عید 90  هم اکنون:  وااای چقدر تبلیغ کردم براشون   ...
28 خرداد 1391

27/ خرداد/91

صبحت بخیر گلم.. صبح که بیدار بودی خوش اخلاق بودی خدا روشکر. یه کم سربسر بابایی گذاشتیم و روانه دانشگاه شدیم. تو راه برات موز خریدم. تازه کله صبحی اولین مشتری مغازه بودیم و آقای فروشنده پرسید دستتون سبکه؟ منم ترس برم داشت و چیزی نگفتم. اونم خودش گفت شما خانمهای کارمند که کله صبح بیدارید و میرید کار میکنید مگه میشه پولتون برکت نداشته باشه؟ باخودم گفتم خوبه یکی پیدا شد قدر بدونه. بنده خدا حالا ول کن نبود. بله !! خانمهای خونه دار حتی سبزی از ما نمیخرن. همه کاراشون کنترلی شده.. کاش یه کم جای شما با او.نا عوض بشه.. من هم که کله صبحی حوصله این حرفا رو نداشتم گفتم ببخشید آقا دیرم شده. ایشاله میان سبزیهاتونو میخرن دوستان دع...
28 خرداد 1391

26/ خرداد/91

صبح هم خوب بود خوابیدیم تا 9. یادم اومد که با خاله فروغ قرار سد لتیانو گذاشتیم. سریع جوجه ها رو که نصفه های  دیشب از فریزر بیرون گذاشتمتو زعفرون و آبلیمو خوابوندم . کارامو انجام دادم و بعد صبحونه بکمک عمو محمد بابایی رو راضی کردیم و راه افتادیم.. آخه بابایی نگران قولی بود که به صاحبخونه داد.. بماند!!  صبح تو خونه یه پشه پیدا کردی. شروع کردی : مانی پشه رومیکشی؟ نه نکش مامانی. گناه داره. ازش خون میاد. بذار بره خونشون بخوابه. مانی اصلا ولش کن!!! بابایی هم کلی قربون صدقه ات میره تا کمی تو رو بسمت خودش جلب میکنه. میگه دتری بیا پیشم بخواب. بیا رو دستم بخواب و شما بدون هیچ توجه اومدی سمت آشپزخونه و بهم گفتی: مانی من رو دست...
27 خرداد 1391

25/ خرداد/91

با کلی نذر و نیاز تا 9 صبح خوابمون برد  و سرخوش بیدار شدیم. بعد صبحانه دوباره چرتکی زدیم.. واای دلم پیش کسایی بود که امروزو سرکارن. اینجوری بیشتر بهم میچسبید..نهار ماکارونی برات درست کردم که با عشق از دست بابا علی نوش جان کردی.. بعد نهار هم دوباره استراحت و آش رشته پزون تا شام با شهریار و مهراب ( و نه محراب) اینا بریم پارک. پرک پلیس هم اینموقع سال واقعا خیلی سرده و ما هر وقت میریم اونجا حتی تابستون ( گلاب به روتون) آبریزش بینی میگیریم.. امشب هم ازون شبا بود از سرما چلاخ شدم..جمع خوبی بود و کلی با پسرها بازی ( قلدری) کردی و آخرش گفتی مانی من هم پسرم!! من هم جز تایید راهی نداشتم.. مهراب که شدیدا گریه میکرد ب...
27 خرداد 1391

24/ خرداد/91

صبح تو خونه بیدار شدی. البته با بوسهای مکرر بابا علی. یه دونه هم خوابوندی در گوشش. من ازین کارت که از 6 ماهگی بروز دادی خیلی بدم میاد. مادر جون میگه مهم نیست. آخه دیروز جانان رفته بود خونشون. از ماشین مامان بزرگش پیاده نمیشد. مادرجون میگه به هوای محیا رفتم طرفش. تا گفتم جانان، یه چک بود که اومد طرف مادرجون.. مادرجونش میگه خیلی ازین کارها میکنه. بچه های این دور و زمونه خیلی بد شدن!! البته دور از جون شما خوشگلم.. تو مسیر یه موتوری پرید جلومونو و یه چیزی بهمون گفت منم فحشکی دادم و پرسیدی: مانی چی شده؟ بیا دنبالش کنیم. نه!!! فرار کنیم زود باش بریم اینور فرار کنیم.. واه بچه. فیلم جنگی زیاد دیدی؟؟؟کله صبحی!!! عروسکتو گرفتی دس...
27 خرداد 1391

الینا جون رفت

وااای خدایا ... یکی از دوستای نی نی وبلاگیمون نی نی خوشگلشو از دست داد. من دیر فهمیدم اما آدرسشو میذارم تا کمی به مادرش دلداری بدین. خیلی سخته.. خدایا به داد دلش برس!!!  http://www.elinajoon.niniweblog.com ...
24 خرداد 1391